سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی از اسارت برگشتم مادرم مرده بود

 

بسم الله الرحمــن الرحیم

فرزند فقیر عشایر بختیاری

 

چندی است که کوچ ما شروع شده بودومن بچه بزرگ خانواده بودم ؛پدرم مــرده بود ؛ وسرپرستی 7 خواهــر ومادر پیــر وزجــر کشیــده عشایــری که صورت چین خورده اش نماینـــــگر؛  تحمل سختی ومشقت های زندگی اش بود. وما به همــرا طایفه مادریم ؛ به ئــــــــیلاق رفته بودیم . ودر حقیقت مورد محبت ومنت دایی های مادریم ؛ بودیم لیکــن تحمل امورات زندگی را با مشـقت بدون وجود پدرم بسیــار طاقت فرسا بود.ومادره بیچــاره من همه سختی ها ودردهای ما را به تنهایی به دوش می کشــید ولحظــه ای آرام وقــرار نداشت .

ودر محل اسکان طایفه ؛ برادری بسیـجــی به همــرا یک آقا ســید روحــــانی برای نام نویـــسی به جنگ ؛ آمده بودند

وهمه جوانان وهمسنین وهم کلاســــی هایم اسم نوشته بودند وفردا قرار می بود پس از اردوی چند روزه نیروها را به جبهه ها اعــــــزام کنند . ومن خجا لت می کشـــیدم ؛ از یک طرف سرپرستی خواهرانم ؛ومـــــظلومانه مادرم واز طرف دیگر ماندن من تنها مورد طعـــــنــه وبر خلاف غیرت وشکــوه مردانگی می بود.

فردای آنروز کیف را برداشتم ومانند دیگر بچــه های بسیــجی ســوار مینی بوس شـــــــــوم وهمه خواهـــران کوچک وصغیــرم جلوی چادر ایستاده بودند گویی که قــــیامتی از شکــــــوه بود ؛ واز لابلای چادر ؛ ان صــورت چـــروکیده ؛را دیدم که اشک های در دانه ؛ برصورت اش جاری بود.

می خواست جلــوی من ؛ نـــــــه ؛ نیآورد اگر چه تحمـــل رفتن مرا نداشــت .بلاخـــره به هـــمراه کاروان حرکـــت کردیم . وهمه خوشحال وبا همدیگر شوخی می کردند ؛ ومن هم آرام وبی صــدا ؛هنـــوز آن سکـــوت غم انگیـــزدر ذهـــنم مســــتولی بود .

پس از چند ماه با شروع عملیات اسیـــر شــدم ؛ خــــــدا می داند در این مدت برما چه گذشـــت ؛ با تحمل چهار سال اســــارت وسپس تبادل اســرا به مــــــرز مهــران رسیـــدیم.وبی اختـــــــیار پیاده شدم وسر بر خاک ایران گذاشتم وبوسیـــدم.؛

در مرز مهران همه پدران ومادران واقوام اســـــــرا برای استقبال از عزیزانـــــــشان آمده بودند .

این انتــــظار را می داشــتم که کســـی بدنبال من نیاید

وقتی به شهرکر رسیدم ؛ ما را با تــــشریفاتی به ده هان بردند همه به استقبــالم امدند از پیر وجوان وبچه های مدرسه گرفته تا پیر زنهای روستا وجای جای مــــــسیر بـــوی اسفــند می امد وهمه جا عکس امام بود ؛ با محبت وصفای خاصی احساس غــرور می کردم حتـــی بر دوش یکی از اهالی کیلومترها مرا با سیل جمعیت احترام نمودند. یکی الله اکبر می گفت ویکی صلوات می فرستاد؛

مرا بر زمیــــن گذاشـــــتند وبه طرف منزلـــــمان همه بدنبالم براه افتادند وقتی بر سر کـــــــوچه رسیــــدم مادرم جلـــــــــویم نیآمد ؛ پاهایم سست شد ؛ باورم شد
 مادرم مرده است .

 شـــــو سالم که رسد جـــو مه ای مشکیت درار    یه گلــــــی سرخ عزیزم تو سر قــــــبرم بکار

یکینه ایخواســـــتم که بیــــــداد ســیم بخونه         بکــــــنه خار ز دلوم بـــجاس گــــل بـــــــشونه

کـــر شـــو زیده کار تو مــگر خــــونده گرینه      کــــــر شــــــوزیده کار تو مـــگر؛ در وردیــــه

کار تو نه شــــــوزیده در بــــــدری نــــــید      تا بنـــــــــــگ خروســـــخون به اســــــــتاره رسید

 

(برحسب خاطرلت یکی از اســــرا جنگ تحمیلی ) ـ  فر شاد جهانبخشی


» نظر